ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت بیست و ششم
زمان ارسال : ۱۸۹ روز پیش
با چشمای گرد شده دستم روی گوشم بود و احساس میکردم انقدر شوک شدم که حتی نمیتونم پلک بزنم
- دخترم؟... خوبی؟
با همون چشای گرد شده بدون اینکه حرفی بزنم سریع به سمت در واحد خودمون دویدم و بازش کردم و رفتم تو
- چیشد دادی؟ کاسه کو؟
به مامان که وسط هال ایستاده بود نگاه کردم و آب دهنمو قورت دادم
- ها؟...نه چیز شد... گفت خودش میاره کاسه خالی رو. فرهود کو؟
جلو اومد و
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
مریم گلی
00بیچاره فرشته توی چه مخمصه ای گیر افتاده ،نه راه پس داره نه راه پیش ،ممنون نویسنده جان
۶ ماه پیشنیلوفر ابی
00وای وای منم مثل فرشته استرس دارم دارم خودم بجاش نیازارم منکه همون لحظه سکته میکنم ممنون واقعا عالی هستید خسته نباشید
۶ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
راستش خودمم استرس گرفتم 😬
۶ ماه پیش
آمینا
00اوه اوه فرهود هم باهوشه ها.فرشته کاش با داداشت حرف میزدی مثل آدم برات بد میشه دختر خوب.😬😬